جان فدا کن وصل جانان را بجو
دُرد دَردَش نوش و درمان را بجو
عشق زلفش سر به سودا می کشد
مجمع زلف پریشان را بجو
بگذر از صورت چو ما معنی طلب
کفر را بگذار و ایمان را بجو
گنج او در کنج دل گر یافتی
گنج را می باش و سلطان را بجو
ذوق از مخمور نتوان یافتن
ذوق خواهی خیز و مستان را بجو
گوهر این بحر ما گر بایدت
همچو غوّاصان تو عمّان را بجو
همّت عالی نخواهد غیر آن
گر تو عالی همّتی آن را بجو
در خرابات مغان ما را طلب
می بنوش و راحت جان را بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
ساقی سرمست رندان را بجو
جناب شاه نعمت الله ولی