مرا حالی است با جانان که در جانم نمی گنجد
مرا سرّی است با دلبر که دل دربر نمی گنجد
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
دراین خلوت سرای دل بجز دلبر نمی گنجد
چه غوغایی است درد او که در هر دل نمی باشد
چه سودایی است عشق او که در هر سر نمی گنجد
دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
زشوق سوختن عودم در این مجمر نمی گنجد
چه حرف است اینکه می خوانم که در کاغذ نمی یابم
چه علم است اینکه می دانم که در دفتر نمی گنجد
برو ای عقل سرگردان جانی مکن با ما
سبک روحان همه جمع و گران جان در نمی گنجد
ندیم مجلس شاهم حریف نعمت اللهم
لب ساغر همی بوسم سخن دیگر نمی گنجد
جناب شاه نعمت الله ولی