پیرهن گر کهنه گردد یوسفِ جان را چه غم
ور دهی ویران شود در مُلک ، خاقان را چه غم
کدخدا باقیست ، گرخانه شود ویران چه باک
جان به جانان زنده است ،ار تن رود جان را چه غم
خمّ می در جوش وساقی مست و رندان در حضور
جام اگر بشکست گو بشکن حریفان را چه غم
بت پرستی که برافتد ، بت چه اندیشد از آن
وز بمیرد بنده ای بیچاره ، سلطان را چه غم
گر نباشد آینه آئینه گر را عمر باد
ورنماند سایه ای خورشید تابان را چه غم
غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود
گنج معنی یافتم زِ افلاس یاران را چه غم
باده وحدت به شادی نعمت الله می خورد
از خمار کثرت معقول مستان را چه غم
جناب شاه نعمت الله ولی