من تَرکِ می و صحبت رندان نتوانم
یک لحظه جدائی زحریفان نتوانم
بی شاهد وبی ساغرو جامی نتوان بود
بی دلبرو بی مجلس جانان نتوانم
هرگز ندهم جام می از دست زمانی
جان است رها کردنش آسان نتوانم
گوئی که توبه کن از باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
سرّی است در این سینه که با کس نتوان گفت
دردی است مرا در دل و درمان نتوانم
در کوی خرابات مغان مست و خرابم
بودن نفسی بی می ومستان نتوانم
در دیده من نقش خیال رخ سیّد
نوری است که پیدا شده پنهان نتوانم
جناب شاه نعمت الله ولی