ای به مهرت دل خراب آباد
وزغمت جان مستمندان شاد
طاق ابروت قبلۀ خسرو
چشم جادوت فتنۀ فرهاد
لب لعل تو کام بخش حیات
سر زلفت گره گشای مراد
هرکه شاگردی غم تو نکرد
کی شود درس عشق را استاد
ما به ترک مراد خود گفتیم
در ره دوست هرچه بادا باد
دوش سرمست درگذر بودم
بر در مسجدم گذار افتاد
مُقرئی ذکر قامتش می گفت
هرکه آنجا رسید خوش بستاد
ازپی این جماعت افتادم
تا ببینم که چیست شان اوراد
ناگه آمد امام روحانی
رفت بر منبر این ندا در داد
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
جناب شاه نعمت الله ولی