شاهدی از دکان باده فروش
به رهی می گذشت سرخوش دوش
حلقۀ بندگی پیر مغان
کرده چون درّ عاشقی در گوش
بسته زنّار همچو ترسایان
جام بر دست و طیلسان بر دوش
گفتم ای دستگیر مخموران
از کجا می رسی چنین مدهوش
جام گیتی نمای با من داد
گفت از این باده جرعه ای کن نوش
گفتم این باده از پیالۀ کیست
لب به دندان گزید و گفت خموش
گرتو خواهی که تا شوی محرم
در خرابات راز را می پوش
تا که از پیر دیر پرسیدم
که ز سودای کیست این همه جوش
هیچ کس زین حدیث لب نگشود
ناگهان چنگ بر کشید خروش
که سراسر جهان و هر چه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
جناب شاه نعمت الله ولی
طیلسان =نوعی ردا که قاضیان و خاطبان بر دوش اندازند